داستان, داستان کوتاه

فصل اول , دوم تراژدی مرگ

chapter-one-second-death-tragedy

تراژدی مرگ
گاهی داستان اون جوری پیش نمیره که باید پیش بره باید بزاری داستان خودش پیش بره .

? فصل اول تراژدی مرگ

صبح دیر از خواب بیدار شده بود , طبق معمول تا دیر وقت پای سیستم بود , کلافه از مشکلاتی که رفع نمی شد , خسته از همه جا صورتش ابی مختصر زد و با بیحوصلگی تمام چند لقمه نانی همراه با چایی خورد , ذهنش در حال سوت کشیدن و قل قل کردن بود , درحال یاد اوری خوابی که دیده بود , چایی رو نصفه نیمه رها کرد , از این رو سه چهار بار از اشپزخانه به اتاق خواب و دوباره به اشپزخانه رفته بود , و باز این راه رو چند بار دیگر رفت , و هر بار یادش می رفت که چه کاری باید می کرد .
دنبال چیزی بود راهی برای خلاصی از این همه فکر ها , فکرش دائم به این ور و آن ور می رفت تا به فکر تراژدی برای مرگ افتاد , هزار یک فکر در ذهنش نقش بست .
” لعنت به این زندگی برای چی این همه باید زندگی کرد برای جی چه کشکی چه دوغی”
این را گفت شروع کرد با موهاش ور رفتن به فکر این که چه راهی برای تراژدی خود پیدا کند , از روی میز شونه ای برداشت و شروع کرد به شونه کردن موهاش چنان شونه رو محکم می کشد صدای شونه کاملا واضح به گوش می رسید ,دستانش را روی گردنش چفت کرد , اما فشاری که باید شاید نمی توانست وارد کند , راح حلی درد ناک و سخت , راه های زیادی رو پشت سر گذاشت , اما نتوانست انجام دهد , به نظر او باید مرگش یک باز تابی می داشت , با بی حوصلگی از خونه بیرون رفت تا ایده ای به ذهنن خطور کند .

۱۳۹۶/۰۸/۰۴

? فصل دوم تراژدی مرگ

باران شدیدی می بارید , هوا سرد وسعت دید بسیار پایین , یکی از افراد نزول گیر معروف شهر رو زیر بارون دید از پشت خیلی اروم دنبالش کرد , رفت درخونه ای رو زد یک خانوم در باز کرد
خانوم : سلام
نزول گیر : پول آماده کردی
خانوم : نه نتونستم
نزول گیر : می دونی که شرایط چیه
خانوم : من شوهر دارم
نزول گیر : تو از شرایط خبر داشتی
و به زور وارد خونه طرف شد و بعد یک ساعت خونه طرف ترک کرد یک چوب اون اطراف بود و برداشت و محکم زد تو سرش و فرار کرد کسی اون اطراف نبود ولی فردا که از محل رد می شد شنید که نزول گیر معروف شهر مرد
خیلی ها خوشحال بودن و شکر می کردن که نصل چنین ادمی از رو زمین کم شد با ترس لرز از خیابون رد شد و به خونه رفت
شب خواب عجیبی رو دید , خواب دیده بود ادم های زیادی اون رو شونشون گذاشتن و تشویق می کنن همه خیلی خوشحال بودن و می گفتن کارت عالی بود از خواب بیدار شد و دوباره به خواب رفت .
۱۳۹۶/۰۸/۰۶

 

#داستان
#جواد_ارشان_مختاری
کانال تلگرام
@poemsecom

author-avatar

About ارشان مختاری

مهندس صنایع هستم گاهی طراحی سایت می کنم علاقه زیادی به نوشتن دارم گاهی چند بیتی شعر می گم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو + هشت =